در این شماره گفت و گویی با یکی از رزمندگان دفاع مقدس داشتیم که بعنوان سرباز در جبهه ها حضور داشت و قسمتی از خاطرات آن روزها را به زبان شیرین خودش برای ما تعریف کرد. گفتگو کاملاً به زبان محاوره و با گویش روستای محمدآباد انجام شده  و تغییر دادن آن از لطف و شیرینی آن می کاست. پس با کمترین دخل و تصرف آن را منتشر نمودیم.

نوروزعلی ذبیحی فرزند مهدی متولد 1/2/1340 هجری شمسی، پدرم در اصل زیارتی (اهل روستای زیارت) بود و مادرم محمدآبادی.

سربازی

17 دی 1359 رفتم سربازی. از محمدآباد 26 نفر بودیم. از همین جایی که الان جهاد کشاورزیه که اون موقع شرکت خاور بود . 7 نفر از ما افتادیم نیروی زمینی بقیه هم رفتان نیروی هوایی . من و رضا چهارطاقی، قاسم محمدزاده، یوسف مازندرانی (غلام)، شهید عیسی (رمضانپور) و … رفتیم پادگان چهل دختر شاهرود. حاج محمد ما هم بعد از جنگ گنبد رفت سیستان و بلوچستان و 6 ماه نیامده بود. بعد 6 ماه آمده بود مرخصی و سر راه آمد پادگان چهل دختر من رو دید و بعد آمد گرگان و بعدش هم رفت جبهه. بعنوان اولین نیروهای بسیجی از شهر گرگان اعزام شدند که پنج نفر بودند. حاج محمد ذبیحی ، قربان حمزه ای، محمد جعفر مازندرانی، سید مصطفی حسینی (ولی اله) و مالک مازندرانی. بعد آموزشی ما رو تقسیم کردان افتادیم لشکر 16 قزوین. و بعدشم رفتیم جنوب (منطقه خوزستان). یکی دو ماه هم جنوب بودیم که حاج محمد ما هم آمده بود خانه و دوباره آمد جنوب. چند تا از بچه ها مثل قربان حمزه ای، جلال حسینی ، حیدر شعبانی و ابراهیم شهید (ناصری)  و … یکماه بعد از ما آمدان جنوب همون لشکر 16 قزوین ولی تیپ 3 همدان افتادن . ولی من تیپ یک خود قزوین بودم. خلاصه بعد یک مدت گشتیم همدگه رِ پیدا نکردیم. من آدرسمِ نوشتم انداختم صندوق پست و اینا از طریق نامه ادرس منو پیدا کردان.  اون موقع تو حمیدیه بودم. خدا بیامرزه حیدر ( شعبانی) و ابراهیم(ناصری) یکبار آمدان پیشم. تازه ساعت 3-4 بعدازظهر زیلو گرفته بودم زیر سایه تریلی دراز بِکَشَم. شنیدم صدای یک نفر میاد که مِگه شما اینجا سربازی به نام نوروزعلی ذبیحی دارین؟ من تا شنیدم از همون زیر تریلی داد زدم من اینجه ام من اینجه ام. و همدیگه رو دیدیم. آدمی که دور از خانه و یک جا غریب باشه وقتی یک هم محلی و آشنا میبینه مِخواد بال در بیاره. شب رفتم پیش اونا که دشت آزادگان بودن و بچه های دیگه مثل نورعلی یساقی و جلال حسینی و …. اونجا بودن. دقیقاً شبی بود که حزب جمهوری رو منفجر کرده بودن.

اون اوایل با توجه به حضور کمتر نیروهای بسیجی در جبهه فقط یک گروه 40-50 نفره بودند که زیر نظر شهید چمران آمده بودان که اونا رو هم لشکر ما حمایت مِکَرد. حضور بسیجی ها در جنگ از آبان سال 59 به بعد شروع شد اول هم همه بسیجی های همه شهرها یک جا جمع می شدند. دیگه یواش یواش زیاد شد و بچه های محمدآباد هم خیلی بعنوان بسیجی می آمدند . دیگه جوری شده بود تو هر مسجد و جای عمومی مثل حمام و … مِرَفتی چند تا محمدآبادی اونجا بود. مثلاً یک روز رفته بودم اهواز ظهر هوا گرم بود رفته بودم داخل مسجد یکم دراز بِکَشَم بخوابم دیدم نقی شاهکومحلی اونجا خوابیده. یا رفتم حمام دیدم موسی اتراچالی اونجا بود.

 

عملیات آزاد سازی خرمشهر

یکی از عملیات هایی که بودم عملیات خرمشهر بود که عملیات صبح تمام شد. منم کنار خیابان ایستاده بودم منتظر یک سروان بودم که بیاد و پنج تا کمپرسی مهمات که تحویل من بود رو ببریم. همینجور که منتظر بودم دیدم حاج عیسی اتراچالی و سید رضا حسینی ( آق حسن) با ماشین داران مِران. که با های و هوی و سر و صدا متوجه شان کردم و ایستادن و یکم با هم صحبت کردیم. گفتان ما فردا داریم میریم محمدآباد کاری نداری. گفتم فقط اگر کسی خبر گرفت بگین تا فلِان وقت زنده بود. اینا رفتان و افسره نیامد. قراره ما ساعت 6.5 بود ولی ساعت 8 شده بود و هنوز نیامده بود . هواپیماهای عراقی هم یَکسره با موشک مِزِدان . من دیدم یک ماشین روش نوشته ل 16 یعنی لشکر 16 راننده اش رو تو مَقَر خودما دیده بودم و شناختم رفتم جلو خودمو معرفی کردم و گفتم اگر مِتانی با بی سیم فرماندهی رِ بگیر که اگه نیان هواپیما عراقی این مهمات رِ مِزِنَن. کد سرهنگ ما رو داشت و با بی سیم جریان رو بهش گفت اونم گفت تو خودت فعلا مهمات رو ببر یک جای امن تا خود سرهنگ بیاد. راننده هم دور زد و گفت دنبال من بیاین منم پریدم رو رکاب کامیون و دنبالش رفتیم. یکی دو کیلومتر رفتیم سمت اهواز رسیدیم به یک خاکریز چهار گوش که قبلاً مال عراقی ها بود گفت برین داخل همین تا سرهنگ خودش بیاد. خلاصه سرهنگ هم آمد و ما مهمات رو تحویل دادیم و گفتم تا اینجا آمدیم یک سر بریم خرمشهر رِ ببینیم حالا که آزاد شده. من و همسنگرم که اهل ساری بود رفتیم جلو مسجد جامع خرمشهر که یکهو عراقی ها با کاتیوشا شروع کردان تیراندازی. تو یک محوطه تقریباً 100 متری زمین رِ مثل لانه مورچه سوراخ سوراخ کرد. من یک دوربین دستم بود به رفیقم گفتم دنبالم بیا و رفتم یک جای گلوله توپ بود که یکم چاله تر بود خودمو انداختم داخل چاله و ملت هم ریختن روی ما . ما چیزی مان نشد ولی اونا که بالا بودن همه ترکش خوردان. وقتی بلند شدیم رفیقم گفت تو چرا سر و صورتت خونیه یک نگا کن شاید تیر خوردی گفتم اگه تیر خورده باشم باید جاش سوز بگیره ولی من چیزی حس نِمِنَم. خلاصه ما از ترس فرار کردیم رفتیم سمت آبادان که اونجا هم پل بین خرمشهر و آبادان خراب بود دوباره همون مسیر رو برگشتیم.

عملیات ها

عملیات حصر آبادان ، بیت المقدس ، فتح المبین، عملیات مسلم بن عقیل ، آزادی بستان هویزه، آزادی خرمشهر، آزادی سومار . که همه اینها تو دوره خدمت سربازی بود. 18 ماه خدمت و 6 ماه احتیاط هم نگه می داشتن. که تو دوره احتیاط ازدواج کردم و بعد از خدمت هم درگیر زندگی و بچه و .. شدم دیگه منطقه نرفتم ولی بعنوان بسیجی نگهبانی داخل شهر گرگان و محمدآباد وبرنامه های دگه رو زیاد مرفتم.

کمک دیده بان

5 ماه کمک دیده بان بودم که معمولاً دیده بان ها رو بخاطر محاسبه مسافت و صدا و …. لیسانس به بالا می گرفتند . یک دیده بان داشتیم بچه بندرانزلی بود که خیلی با سواد بود به نام ایوب سهرابیان. بعد از 5 ماه که فهمید نامزد گرفتم مجبورم کرد که از پیشش برم . یکی دو بار هم نزدیک بود گیر بیفتم ولی خدا نخواست. غروب که می شد من باید می رفتم جیره دیده بان رو مِدادَم . که معمولاً مِرَفت جایی بین پیاده دشمن و پیاده خودما مستقر می شد که به دو طرف دید داشته باشه و مسلط باشه . . یک بار سمت یک رودخانه خشکی بود بهش می گفتیم کرخه کور جاده اش از بین سوسنگرد و کوت عبداله مرفت بهش میگفتان چهار راه پیروزی من با موتور تا جایی که می شد مِرَفتم و بعد موتور رو تو یک چاله ای جایی مِزاشتم و یا اون می آمد عقب تر یا آدرس مداد من مِرفتم پیشِش.

یک شب جایی قرار گرفته بود و به من گفت آدرس مِدَم بیا. یک کانالی بود که عمقش در حدی بود که اگر سینه خیز مِرَفتی دیده نِمِشُدی ولی اگر یکم کمرت بالاتر می آمد معلوم مِشد. گفت کانال رو بیا یک جا دو راهی مِشه بیا سمت راست. من پشت بی سیم بد متوجه شدم و فک کردم گفت نیا دست راست و اشتباهی رفتم دست چپ که یکم جلوتر رفت داخل رودخانه. اونم دید من طی اون فاصله ای که باید می رسیدم نرسیدم فهمید اشتباه رفتم و یا یک چیزی شده . اون گشتی های عراقی رو دیده بود ولی اون سمت بود و من این سمت . طی این فاصله یک بار فقط بی سیم زد که هر جا هستی تکان نخور و بی سیم رو خاموش کن . عراقی ها هم 8 نفر که 4 تا گروه دو نفره بودن آمده بودن گشت زنی . رودخانه هم مثل همین قره سو درخت گز داشت . من رفتم داخل رودخانه و رفتم زیر یکی از همین گز درخت ها پناه گرفتم و صدای گشتی های عراقی رو که شنیدم  با فاصله دو سه متر بالا سر من لب رودخانه بودند. هوا هم دم اذان غروب بود و گرگ و میش بود. گفتم اگه تکان بخورم کارم تمامه. اشهدم رو خواندم و خیلی یواش اسلحه ام رو آوردم روی سینم که اگر منو دیدن بتانم تیراندازی کنم و بیحرکت ماندم. دو تا عراقی یکم نگاه نگاه کردن و یک مرتبه از اونور یکی شان گفت تَعَل تَعَل یعنی بیا بیا اونا هم رفتن. بعد چند دقیقه که همه جا ساکت تاریک شد بی سیم رو روشن کردم رفیقم آمد رو خطِ من و گفت راه رو اشتباه رفتی برگرد سر همون سه راهی داخل کانال نشستم. رفتم دیدم منتظرمه. گفتم یک دقیقه دگه رفته بودم اون دنیا گفت نه من حواسم بهت بود اگه می دیدنت اینقدر آتیش میریختم که نتانن کاری کنند . خلاصه اون شب بخیر گذشت . چند بار پشت بی سیم باهام خداحافظی کرد گفت محاصره شدم و احتمالاً گیر بیفتم ولی بازم نجات پیدا مکرد. بعد از تمام شدن خدمتم دیگه خبر شو نداشتم.

 

خاطره

یک بار رفته بودم پایگاه شهید بهشتی اهوار دیدم فرمانده شان داره صحبت می کنه و همه به صف شدند. من نمی دانستم فرماندشانه.  دیدم هر چی آدم تو صفه همه محمدآبادی مثلاً صفر اتراچالی دژبان بود اسماعیل رضایی و غلامعلی ناصری یخکش بودند. بی هوا گفتم هِیییییی همه تان آمدین اینجه اگر یک نفر محمدآباد بمیره زنا باید برن دفن اش کنن. یک مرتبه همه خندیدن فرمانده گفت کی بود ؟ چی بود؟ …. خلاصه بهش گفتان یک نفر محمدآبادی اینجوری گفته صفر اتراچالی ر فرستاد دنبالم که برو بیارش. رفتم گفت چی گفتی اینا همه خندیدان . گفتم برادر من حرف بدی نزدم . دیدم همه اینجا محمدآبادین گفتم اگه یک نفر بمیره زنا باید دفن اش کنن. ( 26 نفر گروه ماه بود که سرباز بودیم.17-18 نفر گروه جواد مازندرانی شان بودان که اونا هم سرباز بودند، 70-80 نفر هم که داخل صف بودان مگه محمدآباد چقدر جمعیت داره ، 4 تا پیرمرد مانده ). سر منو ماچ کرد و گفت راست میگی . محمدآبادیها خیلی میان جبهه . خیلی همت داران.

همون موقع ها بود که حاج محمد هم مجروح شد. آمدم داخل پادگان از اسماعیل رضایی خبر حاج محمد ر گرفتم گفت همه آمدان جز حاج محمد. گفتم هیچی حتماً شهید شده . برادر خانمش ( رضا چلچله) هم بود گفت رضا جعفری که اون موقع داخل تعاون سپاه بود اسمش رو داخل لیست مجروحین آبادان دیده. پیداش کردم و ازش پرسیدم گفت من تو لیست مجروحین آبادان اسمش رو دیدم، پس تا بیمارستان نفت آبادان آمده و احتمالاً بردنش ماهشهر . ساعت 3 بعد از ظهر بود من دیگه سمت واحد خودما نرفتم موتور رو همونجا جلو پادگان انداختم و ماشین سوار شدم رفتم ماهشهر 2 ساعت بعد رسیدم ماهشهر اذان غروب شد . سوال کردم اینجا بیمارستان کجایه؟ گفتن بیمارستان ماهشهر نو هست اینجا ماهشهر کهنه . حالا وسط این دو تا زمین کشاورزی و تقریباً 200 متر باید پیاده می رفتم راه افتادم با تفنگ رو دوشم سمت ماهشهر نو رسیدم جلو بیمارستان ساعت 6 غروب بود یک خانم اونجا نشسته بود و داشت شام می خورد گفتم خانم اینجا بیمارستانه؟ گفت اره گفتم مجروح جنگی هم دارین ؟ گفت اره . گفتم مجروحی به نام محمد ذبیحی دارین؟ گفت نمی دانم بیا این دفتر ر نگاه کن اگه باشه داخل همینه نگاه کردم صفحه آخر اسمشه پیدا کردم گفتم الان کدام اتاقه؟ گفت اینجا بود ساعت 5 با هواپیما بردنشان اصفهان.

حالا اینجا هم نه هتلی نه مسافرخانه ای هیچی نداشت. گفت برو ماهشهر کهنه یک قهوه خانه هست شاید جا داشته باشه. دوباره پیاده راه افتادم و رفتم تا قهوه خانه ر پیدا کردم . یک پیرمرد صاحبش بود. گفتم شام داری؟ گفت نا . فقط یک کاسه خورش دارم. گفتم بیار با یکم نون که فقط بشه بخوری. 48 ساعت نا خواب داشتم نا غذا  از گلوم پایین رفته. گفت جا ندارم. گفتم زمین که مشه بخوابی گفت پشه خاکی پوستت ر مکنه . گفتم ته فقط بزار من اینجه بخوابم جایی ندارم برم . گفت یک تخت اونجا هست ولی یک نفر رزرو کرده اگه آمد که همینجه رو زمین بخواب اگه نیامد رو تخت بخواب. من غذا رو خوردم و اونم نیامد و رو همون تخت خوابیدم و یک کلاش تاشو داشتم جمع کردم گذاشتم زیر شکمم و دمر خوابیدم. نفهمیدم کی صبح شد. صبح برگشتم واحد خودما تو سوسنگرد و گفتم جریان از این قراره و مرخصی مخوام و باید برم. 5-6 روز هم بیشتر مرخصی نداشتم. یکم بهانه آورد که مرخصی کم داری و …. . گفتم اگه مرخصی بدی هم مرم اگه ندی هم مرم چون کسی نیست پیگیر کار برادرم بشه. گفت پس بزار بعدازظهر سرهنگ بیاد بهش بگم بعد برو. سرهنگ آمد و گفت چرا مرخصی ندادی . با بی سیم هماهنگ مکردی مفرستادی بره ( از قبل سر قضیه مهمات منو می شناخت) . خلاصه مرخصی گرفتم و ساعت 5 غروب از اهواز تو اتوبوس نشستم و 4-5 صبح رسیدم اصفهان. آدرس درستی هم نداشتم فقط برادر خانم حاج محمد آدرس یک بیمارستان ر داده که اسم اونو هم درست یادم نبود اون موقع. خلاصه یک تاکسی گرفتم و گفتم جریان اینجوریه و دنبال مجروح جنگی مگردم . گفت اینی که تو میگی آخرای اصفهانه  ولی غصه نخور میگردیم هر جور شده پیداش میکنیم. اینو هم بگم که مردم اصفهان در زمان جنگ خیلی مردانگی کردان. به محض این که می فهمیدن رزمنده ای یا دنبال مجروح جنگی هستی همه جوره کمک می کردند. تاکسی های اصفهان اون موقع شیفت شب و روز داشتن و راننده بعد یکم گشتن و پیدا نکردن گفت من شیفتم داره تمام مشه و ساعت 7 ببعد نمتانم تردد کنم ولی میسپارم یکی از همکارا که پیداش کنی. خلاصه سوار شدیم و گفت تو مسیر یکی دو جا سوال میکنم شاید باشه و بعدش داخل خیابان اصلی میسپارم به یکی از همکارا. اولین جا رو سوال کرد نبود دومی رفت یک دانشکده بود سوال کرد گفت اره طبق لیست همین جا باید باشه. من از راننده تاکسی تشکر کردم و رفتم داخل . نگهبان گفت داخل اتاق میخوای بری در بزن یک خانم داخل اتاق هست . گویا خانمش تازه از گرگان رسیده بود. رفتم و در زدم حاج محمد  تا چشمش افتاد به من گفت خانم بلند شو نوروز آمده. خیلی درد داشت و تحمل دردش سخت بود و از درد زیاد فقط داد میزد. یک مجروح مشهدی همون بخش بود که حاج محمد گفت برو خبرشه بگیر وقتی رفتم پیشش مگفت من از درد  با این ( حاج محمد) رفیق شدم . مگفت از بس که داد مزنه از خدا مخام یکم از دردش کم کنه بده به من تا یکم آرام بگیره. به خانمش گفتم تو برو من هستم ده روز مرخصی دارم گفت نه. تو برو .  محمدآباد دلواپس تو هم هستن. منم رفتم گرگان و برگشتن 20 نفر روانه شدن با من بیان . حالا بلیط هم گیر نمی آمد تا تهران با مینی بوس رفتیم و خلاصه به هر سختی بود رفتیم اصفهان من دو روز ماندم و برگشتم اهواز و خواهرم پیش حاج محمد ماند و بقیه برگشتن گرگان .

– خودتم مجروح شدی؟

دو بار مجروح شدم ولی بخاطر ترس از آمپول نرفتم بیمارستان. یک بار ترکش بمب خوشه ای خورد به سرم . یک بارم گلوله توپ افتاد رو دستم . من یکم پیش مصیب امیر خان (مصیب سعادتی ) دوره دیده بودم با تخته آتل درست کردم و بستم همه مگفتان برو دکتر این گزاز مگیره مکشت مگفتم من بلا نمزنه.

خاطره

سه راه جفیر از پادگان حمیدیه به سمت مرز ایران و عراق که میری یک سه راهی هست که یکی مره هویزه و سوسنگرد و یکی هم یادم نیست به کدام سمت مره. اونجا سر سه راهی یک تانکر آب گذاشته بودن و داخلش یخ میریختن هر روز که رزمنده ها از اونجا آب سرد بردارن ما هم مهمات برده بودیم و برگشتن به راننده کامیون گفتم نگهدار من آب بگیرم. از دور چشمم افتاد به خدابیامرز (شهید) شعبان علیپور کنار تانکر ایستاده بود و منتظر بود که نفر جلویی آب بگیره. پشتش به من بود و من رو ندید. گفتم بزار یکم سر به سرش بزارم. رفتم پشت سرش و یک تنه بهش زدم و گفتم : برو اونورتر تانکر ر نخریدی که مال پییرت که نیست . کفشاش نیگا مث قبر خوردک وچه ر ممانه . شعبان دید یک نفر با لهجه غلیظ داره مدبادی صحبت منه برگشت . من سرم انداختم پایین کلاه هم سرم بود . یقه ام گرفت گفت ببینم ت کی هستی ؟ گفتم یقه منه ول کن . وقتی چشمش افتاد به من گفت خدا نکشت نوروز من گفتم خدایا کیه که اینجور داره غلیظ مدبادی صحبت منه.

علی خورشیدکلایی
14@navar-online.ir

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *